آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

کوچولوهای قشنگ من

نصیحت آرمیتا به سارینا

آرميتا : یه روز سارینا خيلی گریه می کرد مامانم کم کم داشت عصبانی می شد ، موندم چیکار کنم سارینا گریه نکنه  بردمش تواتاق نشوندمش رو صندلی خودمم روبروش نشستم بهش گفتم : ببین سارينا ، عزيزم ، آخه چرا اينقدر مامانو اذيت می کنی ؟ اشکاتو پاک کن ، برو به مامان بگو معذرت  می خوام  . سارینا هم با همون حالت بچگی رفت و از مامان معذرت خواهی کرد . مامانم از اينکه منم کوچولو بودم و داشتم سارينارو نصيحت می کردم خندش گرفت .   خدارو شکر که با هم آشتی کردن   ...
15 اسفند 1390

خواهش آرمیتا از خدای مهربون

امروز ٣٠ بهمن سال ٩٠ ساعت ١٠:٥ دقيقه مامان سر کاره و بابا خونست هنوز ، ديروز خيلی دخترای خوبی بوديم ، خوب غذا خورديم و حرف مامان و بابا رو گوش کرديم ، آخه دستامو بردم بالا به خدا گفتم : خداجونم کاری کن من هميشه خوب باشم . ديروز دوستم باربد برام گوشواره خريده بود بهم هديه داد ، قراره امروز سر صف منو(آرميتا ) تشويق کنند . آخه مامانم به ليلاجون گفت که دختر خوبی بودم .     ...
15 اسفند 1390

دوستام تو مهد کودک رستاک

منم چند تا دوست تو مهد کودک دارم اوليش اميد ، چون خيلی دوسش دارم و با هم حسابی جوريم . من فعلا چون کوچولو هستم بهش ميگم امو یه معذرت خواهی بهش بدهکارم چون چنگش زدم بعديش آرشام ، پسر خوبيه دوسش دارم سايا و کيانا هم دوستام هستن ، از من کوچيکترن اما با هم دوستيم اسم مربیم خاله الهه بود ، وقتی رفت خيلی ناراحت شدم آخه از 6ماهگی مربيم بود . خيلی دوسش دارم ، الان خاله مژگان و خاله سحر هستن ، خاله مژگان به من ميگه جيگر کیه ؟ منم ميگم من ...
30 بهمن 1390

دوستام تو مهد کودک

بچه ها ميدونيد اسم دوستای من چیه : اردلان : پسری تپل و خيلی سرزبون دار ، برام سی دی  پلنگ صورتيشو آورد . باربد : پسری خيلی شيطون ، برام گوشواره خريده ، خيلی خوشگله النا : دختری مهربون و با ادب اميرشايان : کوچولو بوديم همش دعوا مي کرديم اما الان خوبيم ساناز و  نازنين زهرا مربيمونم سارا جون بود ، اگه ميگم بود چون که عروسی کرد رفت ، الان حميده جونه ...
30 بهمن 1390